تفریح کودکانه

۵ داستان کوتاه خیلی جالب کودکانه

دانه‌ کوچک‌ دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید. دانه‌ کوچک‌ دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌...
19 فروردين 1391
128092 0 1 ادامه مطلب

کوآلای قهرمان

یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .   به نام خداوند مهربان یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند . جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند...
19 فروردين 1391

اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت :     به نام خداوند مهربان یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می تو...
19 فروردين 1391

دو قصه ی کوچولو

دو قصه ی کوچولو       فکر میمونی بابا میمون قاب می ساخت. یک روز بچه میمون پرسید: بابا، می آیی ادا در بیاوریم و میمون بازی کنیم؟ بابا میمون جواب داد: نه، امروز خیلی کار دارم. باید بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم. بچه میمون ساکت یک گوشه توی کوچه نشست. چشمش به دو رفتگر افتاد که کوچه را جارو می کشیدند. توی کوچه خیلی هم آشغال نریخته بود. بچه میمون یک دفعه بلند شد. از این شاخه به آن شاخه پرید. خودش را به آشپزخانه رساند. سطل آشغال را برداشت و وقتی باز هم از این شاخه به آن شاخه میپرید، آشغالها را توی کوچه خالی کرد . رفتگرها دنبالش کردند. او در حالی که فرار می کرد، فریاد زد: تقصیر من اس...
7 بهمن 1390

موش کوچولو و آینه (داستانک)

یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه     یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه...
7 بهمن 1390

داستان (در جستجوي دايناسور)

در جستجوي دايناسور   تولد سارا بود و او يك بازي جديد كامپيوتري بنام جستجوي دايناسور را هديه گرفته است. سارا به خودش گفت: اين خيلي عالي است، اين همان چيزي است كه مي خواستم.  سارا تصميم گرفت، بازي جديدش را امتحان كند.او كامپيوتر را روشن كرد و سي دي را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه كرد. علامت عجيبي روي صفحه ظاهر شد.   سارا روي آن علامت كليك كرد و يكدفعه اتفاق عجيبي افتاد. نورررررررر  سارا پرسيد: من كجا هستم؟ پسركي كه كنارش ايستاده بود، گفت: توي بازي جستجوي دايناسور هستي. ما بايد استخوانهاي قديمي دايناسور را پيدا كنيم.   سارا يك استخوان طلائي كه در زير بوته ها پنهان بود را برداشت و گفت...
7 بهمن 1390