۵ داستان کوتاه خیلی جالب کودکانه
دانه کوچک دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.دانه دلش میخواست به چشم بیاید اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت… گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید. دانه کوچک دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال...
نویسنده :
حسین سرایلو
23:10