تفریح کودکانه

قصه کوتاه کودکانه

یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد:  “دختری که دوست داشت گنجشک شود”   یکی بود یکی نبود. دختر کوچکی بود به نام عسل که همیشه درحیاط، کنارباغچه می نشست به گنجشکهایی که در آسمان بودند نگاه میکرد و آرزو میکرد: ای کاش من هم یک گنجشک بودم! قصه کودکانه آن وقت هرجا دوست داشتم میرفتم و در آسمان پرواز میکردم. یک روز همین طور که در فکر و خیال بود، احساس کرد کوچک شده است ! وقتی به خودش نگاه کرد، دید آرزویش برآورده شده و به یک گنجشک تبدیل شده است.   قصه کودکانه   باخوشحالی به...
30 تير 1392

داستان کوتاه باغ وحش

داستان کوتاه باغ وحش باغ وحش مملو از جمعیت بود ، از بلندگوی باغ وحش این جمله شنیده شد : " بازدیدکنندگان گرامی از دادن هر گونه غذا و خوراکی به حیوانات خودداری فرمایید ". بعد از مدتی مجددن از بلند گو اعلام شد : " بازدیدکننده گرامی از شما خواهش کردیم که از تغذیه حیوانات خودداری فرمایید " این هشدارها با لحن های مختلف چندین بار تکرار شد ، آخرین هشدار بلندگو این بود : " حیوانات عزیز خواهشمندیم از آدمها غذا نگیرید " دیگر هشداری در این زمینه شنیده نشد .!!! ...
30 تير 1392

خوش آمد گویی

با سلام . اسم من حسین است . ٩سالمه و در کلاس سوم درس می خونم . از اینکه به وبلاگ من سر زدید ممنونم . ان شاالله منو در این وبلاگ همراهی کنید . از دوستانم می خوام منو کمک کنند تا بتونم مطالبی رو برای استفاده هم سن و سالای خودم ایجاد کنم . ...
25 اسفند 1391

۵ داستان کوتاه خیلی جالب کودکانه

دانه‌ کوچک‌ دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ کوچک‌ بود.دانه‌ دلش‌ می‌خواست‌ به‌ چشم‌ بیاید اما نمی‌دانست‌ چگونه. گاهی‌ سوار باد می‌شد و از جلوی‌ چشم‌ها می‌گذشت… گاهی‌ خودش‌ را روی‌ زمینه روشن‌ برگ‌ها می‌انداخت‌ و گاهی‌ فریاد می‌زد و می‌گفت: من‌ هستم، من‌ اینجا هستم، تماشایم‌ کنید. دانه‌ کوچک‌ دانه‌ کوچک‌ بود و کسی‌ او را نمی‌دید. سال‌های‌ سال‌...
19 فروردين 1391
128091 0 1 ادامه مطلب

کوآلای قهرمان

یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند .   به نام خداوند مهربان یکی بود یکی نبود توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کا کلی و آقای کا کلی با هم به دنبال غذا رفتند . جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست جوجه ها که پروانه ندیده بودند...
19 فروردين 1391

اسراف نمی کنم زنده بمانم

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت :     به نام خداوند مهربان یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می تو...
19 فروردين 1391

دو قصه ی کوچولو

دو قصه ی کوچولو       فکر میمونی بابا میمون قاب می ساخت. یک روز بچه میمون پرسید: بابا، می آیی ادا در بیاوریم و میمون بازی کنیم؟ بابا میمون جواب داد: نه، امروز خیلی کار دارم. باید بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم. بچه میمون ساکت یک گوشه توی کوچه نشست. چشمش به دو رفتگر افتاد که کوچه را جارو می کشیدند. توی کوچه خیلی هم آشغال نریخته بود. بچه میمون یک دفعه بلند شد. از این شاخه به آن شاخه پرید. خودش را به آشپزخانه رساند. سطل آشغال را برداشت و وقتی باز هم از این شاخه به آن شاخه میپرید، آشغالها را توی کوچه خالی کرد . رفتگرها دنبالش کردند. او در حالی که فرار می کرد، فریاد زد: تقصیر من اس...
7 بهمن 1390

موش کوچولو و آینه (داستانک)

یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه     یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه...
7 بهمن 1390