تفریح کودکانه

دو قصه ی کوچولو

دو قصه ی کوچولو       فکر میمونی بابا میمون قاب می ساخت. یک روز بچه میمون پرسید: بابا، می آیی ادا در بیاوریم و میمون بازی کنیم؟ بابا میمون جواب داد: نه، امروز خیلی کار دارم. باید بیشتر کار کنم تا بیشتر پول در بیاورم. بچه میمون ساکت یک گوشه توی کوچه نشست. چشمش به دو رفتگر افتاد که کوچه را جارو می کشیدند. توی کوچه خیلی هم آشغال نریخته بود. بچه میمون یک دفعه بلند شد. از این شاخه به آن شاخه پرید. خودش را به آشپزخانه رساند. سطل آشغال را برداشت و وقتی باز هم از این شاخه به آن شاخه میپرید، آشغالها را توی کوچه خالی کرد . رفتگرها دنبالش کردند. او در حالی که فرار می کرد، فریاد زد: تقصیر من اس...
7 بهمن 1390

موش کوچولو و آینه (داستانک)

یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه     یکی بود یکی نبود یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید. پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد. صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه...
7 بهمن 1390

داستان (در جستجوي دايناسور)

در جستجوي دايناسور   تولد سارا بود و او يك بازي جديد كامپيوتري بنام جستجوي دايناسور را هديه گرفته است. سارا به خودش گفت: اين خيلي عالي است، اين همان چيزي است كه مي خواستم.  سارا تصميم گرفت، بازي جديدش را امتحان كند.او كامپيوتر را روشن كرد و سي دي را داخل آن گذاشت و به صفحه مانيتور نگاه كرد. علامت عجيبي روي صفحه ظاهر شد.   سارا روي آن علامت كليك كرد و يكدفعه اتفاق عجيبي افتاد. نورررررررر  سارا پرسيد: من كجا هستم؟ پسركي كه كنارش ايستاده بود، گفت: توي بازي جستجوي دايناسور هستي. ما بايد استخوانهاي قديمي دايناسور را پيدا كنيم.   سارا يك استخوان طلائي كه در زير بوته ها پنهان بود را برداشت و گفت...
7 بهمن 1390

جغله و غول سرزمین تنبلی

سلام بچه ها اسم من جغلست . من قبلا بچه تنبل و بی انظباطی بودم ولی یکروز برای من اتفاقی عجیب افتاد که تنبلی رو برای همیشه کنار گذاشتم و میخوام اینجا داستانشو براتون تعریف کنم. ماجرا از آنجا شروع شد که : یک روز ظهر وقتی از مدرسه به خونه برگشتم متوجه شدم پدر بزرگ جونم خیلی مریضه و پدر و مادر و خواهرم جیغ جیغو هم برای اینکه از پدر بزرگ مراقبت کنند به خونه پدر بزرگ رفتن. من تنها کاری که برای پدر بزرگ میتونستم انجام بدم این بود که از خدای مهربون بخوام پدربزرگ جونمو زودتر خوبش کنه پدر بزرگ همیشه بهم میگفت : جغله بچه تنبلی نباش !! و درسات رو بخون . وقتی یاد حرف های پدربزرگ و قولی که به او داده بودم افتادم تصمیم گرفتم تنبلی رو...
2 بهمن 1390

خود کرده را تدبیر نیست

خود کرده را تدبر نیست   يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت. يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر ندارد و فرقي نمي کند.» گاو گفت: « چرا، خيلي هم فرق دارد. خر را ب...
25 آذر 1390

دندان درد

دندان درد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود شیر دندانش درد می کرد. روباه او را دید و گفت: شیرجان! چرا برای شکار نمی روید؟ شیر گفت: دندانم درد می کند.   دندان درد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود شیر دندانش درد می کرد. روباه او را دید و گفت: شیرجان! چرا برای شکار نمی روید؟ شیر گفت: دندانم درد می کند. نه شکار می کنم، نه چیزی می خورم. روباه که منتظر بود، از شکار شیر، غذایی هم برای او بماند، ناامید به سراغ گرگ رفت و گفت: شیر دندان درد دارد. امروز شکار نمی کند، باید خودمان غذا پیدا کنیم . گرگ گفت: تو نقشه ای داری؟ روباه گفت: اگر حیوانات جنگل خبردار شوند که شیر دندان درد دارد و شکار نمی کند، از ...
22 آذر 1390

یه دوست خوب

یه دوست خوب قورباغه ای در برکه اي زندگی می کرد به نام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بودو دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکه بره بیرون جنگل ودشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه .   قورباغه ای در برکه اي زندگی می کرد به نام سبزک. این قورباغه همیشه توی برکه بودو دوتا آرزو توی زندگیش داشت،اول این که یه روز از برکه بره بیرون جنگل ودشت وبیشه رو ببینه ، دوم یه دوست خوب داشته باشه . یه روزی تصمیم گرفت از برکه بره بیرون که هم دشت وبیشه وجنگل رو ببینه وهم تلاش کنه تا یه دوست خوب پیدا کنه . پس از مادرش اجازه گرفت واز برکه بیرون اومدوبه سمت جنگل رفت . برخورد کرد . توي جنگل به حیووناوحشرات زیادی اول به لشگر مو...
22 آذر 1390

لالایی

ناصر کشاورز   لالايي لالايي ماه و مهتابه لالايي مونس خوابه لالايي قصه ي گل هاس پر از آفتاب پر از آبه لالايي رسم و آيينه لالايي شعر شيرينه روون و صاف و ساده زلال مثل آيينه لالايي گرمي خونه لالايي قوت جونه لالايي ميگه:يک شب هم کسي تنها نمي مونه لالايي آسمون داره گل و رنگين کمون داره توي چشمون درويشش نگاهي مهربون داره لالايي هاي ما ماهه بدون ناله و آهه بخون لالايي و خوش باش که عمر غصه کوتاهه ...
22 آذر 1390

خر دانا

خر دانا   يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود. روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان مي سپارند و مي روند.» خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند. گ...
11 آذر 1390